یک نفس خون آشام ....
شاید اگر دستانم را از دستان مارتین بیرون میکشیدم و از حالت نامرئی در می آمدم و به آن ها میگفتم تا الان من را گروگان نگه داشته بودند و الان من را این جا اورده بودند تا زجر کشیدن شما را ببینم همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشد ولی من کله شق تر و احمق تر از این بودم که این کار را بکنم و هیچ وقت نفهمیدم آن کار احمقانه ترین کار در زندگیم بود!سیاوش به جلو آمد و با دیدن جسد زانو هایش بر روی زمین افتاد نعره زد نعره ای که هیچ صدایی از آن خارج نشد ولی دور بعد صدای نعره اش کل جنگل را فرا گرفت و کاری کرد که پرنده ها از روی درخت ها بپرند اشک هایم بر روی گونه هایم ریخت و خواستم دست مارتین را رها کنم که صدای مارتین درون گوشم پیچید:دختر قوی باش آن ها ارزش ناراحت شدن تو را ندارند من یک چیز را به تو نگفتم تا حالا احساس نکردی که قسمتی حافظه ات نیست!برادر هایت این کار کردن که از تو به نفع خودشان استفاده کنند!تو خیلی با ارزش تر از این حرف هایی آتریسا!صدامو میشنوی!؟چشمانم را محکم بستم و اشک هایم را پس زدم ولی کاش هیچ وقت آن وقت به حرف های مارتین گوش نمیدادم! دوقلو ها فقط با سکوت به صحنه نگاه میکردند ولی عمق غم را درون چشمان هر دویشان میدیدم!پدر گفت:این بود حرف هایتان! زودتر حرف های لعنتیتان را بزنید و از این جا برید!نیکولاس گفت:نه این فقط ی هشدار بود اگر یک بار دیگه یکی از شما ها پا به قلمروی پدرم بزاره ما ها اینقدر آرام نمیمونیم و به آرامی میبینی که همه ی آدم های شهرت مرده جلوت افتادن سهراب!پدرم داد زد:لعنت بر تو !لعنت بر برادر هایت!لعنت به آن پدرت!ولی مطمئن باش ما همیشه برنده ایم چون ما همان آدم خوب های قصه هاییم!صدای خنده های نیکولاس من را تکان داد یعنی همه ی ما ها را تکان داد گفت:جالب بود!به قول تو قصه ها ولی این قصه نیست این زندگیه واقعیه چند نفره!اگه قصه بود شما میبردین درست ولی میدانی چرا همیشه آخر داستان ها خوب ها میبرن چون تو زندگیه واقعی معمولا این جوری نیست و می خوان با داستان کمی دل آدم خوبا روخوش کنه!خب کار ما این جا تموم شده به امید دیدار!و به طرف جنگل دوید بقیه پشت سرش شروع به دویدن کردن مارتین دست من را محکم تر گرفت و شروع به دویدن کرد! کمی اشک هایم اختیارشان را از دست دادند و به بیرون پرتاب شدند!احساس میکردم قلب خودم هم کمی ترک برداشته است! جلوی در خانه بودیم،مارتین همه ی مان را به درون خانه هدایت کرد،به پذیرایی رفیتم و هر کدام مان بر روی یکی از آن مبل ها رها شدیم! مارتین گفت:کار همه ی تان عالی بود،آفرین نیکولاس خیلی خوب حرف زدی داری پیشرفت میکنی پسر!نیکولاس پوذخندی زد که باعث تعجب من شد، معمولا خیلی بهتر رفتار میکرد مگر این که واقعا یک چیزی بر روی اعصابش برود،پسر بچه ای با موش های مشکیش روبرویم ایستاده بود گفت:میدانی آتریسا من معمولا عصبانی نمیشم مگر این که چیزی بر روی مخم راه بره!خندیدم و گفتم:مخم یعنی چی؟دستش را به سمت سرش برد و گفت:یعنی این جا البته من نمیگم ااا معمولا داداشم میگه من از او یاد گرفتم!دوباره خندیدم! کمی سرم را تکان دادم این خاطره ها چی بود چقدر آن پسر شبیه نیکولاس بود ،نکند این همان چیز هایی بود که او در رابطه با آن حرف میزد!ابرو هایم در هم رفت،دست آدام بر روی شانه ام خورد و............. ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: خواهش :|
خخخخخ از بس تو اين سايته انگليسي حرف زدم فارسي يادم رفت خخخخخخخخخ:):):)
خب در كل من اين قسمت يه خرده گيج شدم منظور نيكولاس چي بود؟ اصلا آتريسا چي رو يادش رفته بود؟
پاسخ: خب آخه اگه من جواب این سوال رو بدم که یک قسمت از داستان لو میره که
صبر کن به زودی آشکار میشود همه چیز یوهاهاها :D *__*
هیجان داستانتو دوس دارم
چه روزایی داستانتو آپ میکنی؟؟
پاسخ: ممنون :) خوش حالم خوشت اومد
سعی میکنم روز های سه شنبه و پنج شنبه آپ کنم ولی بعضی وقت ها نمیرسم
بعد او وقت ها هر وقت بتونم میزارم :)
من همه ی داس تاناتو خوندم...
پاسخ: خیلی خیلی ممنون :)
خوش حالم که خوشت اومده ^__^
برچسبها: ماه شوم,